معمولاً بینهایت برای ما یک امر دست نیافتنی جلوه میکند. شاید به خاطر اینکه از حقیقت خودمان آگاه نیستیم، حس بینهایت طلبی را در خودمان سرکوب میکنیم. فکر میکنیم مثل دنیا یا اموری که با آنها در ارتباطیم، محدود و تمام شدنی هستیم. اما در حقیقت چون خودمان از بینهایتیم، ناخودآگاه به سمت بینهایت طلبی میرویم. مدام به دنبال چیزهایی هستیم که نشانی از اصل و حقیقت ما داشته باشند. کافیست نگاهی به بعضی از ویژگیها و امیالمان مثل کمال طلبی بکنیم. میبینیم که هیچ تناسبی با دنیای مادی و محدود ندارند. اصلاً ساختارشان طوریست که هیچ وقت با امکانات دنیایی برآورده نمیشوند. اما همینکه در وجود ما هستند، نشاندهندۀ این است که ما با بینهایت بیگانه نیستیم و بینهایت طلبی یک میل درونی در ماست.
انقدر زندگی کردن در شرایط دنیا برایمان عادی شده که متوجه قاعدههای جالبی که میتوانیم از دل آن بیرون بکشیم، نمیشویم. قاعدههایی که ممکن است در نگاه اول بسیار ساده و بدیهی به نظر برسند، اما فهمیدنشان میتواند ما را به نقطۀ بالاتری برساند. شاید دانستن اینکه حتی خواستن، طلب کردن و آرزوهای ما هم برای خود از روندی پیروی میکنند، عجیب و جالب باشد. زمانی عجیبتر میشود که بفهمیم دانستن قاعدۀ آرزوها میتواند در نهایت ما را به این نتیجه برساند، که اگر خواستار بینهایتیم، پس آن را میشناسیم، با آن سنخیت داریم و قبلاً از آن بهرهمند شدهایم.